داستان های کوتاه/ موضوع: عفاف و حجاب

به گزارش روابط عممی سازمان بسیج هنرمندان کشور، انجمن داستان سازمان بسیج هنرمندان استان مرکزی به مناسبت هفته عفاف و حجاب داستان های کوتاهی را تولید کرده که برخی از آنها را تقدیم شما خواهیم کرد.

داستان کوتاه درخصوص حجاب و عفاف: بهاره
بهاره
هر روز با موهایی دم اسبی  کنار پنجره بود و هر کس را می دید برای چندمین بار سلام می کرد ‌‌، می گفت : مامانم گفته سلام سلامتی می آره،
شالی که تازه خریده بودم روی سرم انداختم، طوری که موهام که یک طرفش را بافته و دور سرم پیچیده بودم وطرف دیگر آویزان بود بهم نخوره، شلوار ساپورت مشکی تا غوزک پا با لبه های طلایی که با زنجیری که به مچ پا انداخته بودم ست شد و مانتویی با آستین های سه ربع و بلوز م  که بزرگی شکمم را می پوشاند، از خونه که بیرون آمدم بهاره را دیدم با همان موهای دم اسبی با مامانش از فروشگاه می آمدند با دیدن من به طرفم دوید، سلامی کردو سکه ای 500 تومانی را کف دستم گذاشت به مامانش نگاه کردم، صداش زد، بهاره، *بهاره رو کرد به مامانش و گفت :خودت گفتی اولین نیازمندی که دیدم کمک کنم.

داستان کوتاه در خصوص حجاب و عفاف: تقدیر اجباری
بنام خدا
تقدیر اجباری
در آینه ی اهدایی فرناز نگاهی به صورتم انداختم.قطره اشکی که با سماجت از بین پلکهایم به پایین سر میخورد را پیش از آنکه رسوایم کند زدودم.
 کودکی و نوجوانیم در باغچه ای گذشت که هر روز آرزو داشتم این صبح پرنسس قصرش باشم ،اما فقط دختر خدمتکار بودم.
فرناز دختر صاحب باغچه بود و دو سال بزرگتر از من.به لطف لباس های رنگارنگ اهدایی فرناز همیشه خوش پوش بودم و شیک.اما ذغال پیچیده در زرورق هم ذغال است.
مادر در قاب در حاضر شد لبخند بر لب داشت اما نگاهش پر بود از آه و فغان.چادر سپید را به دستم داد و با سرعت رفت تا اشک های پر حسرتش دل ریشم را به آتش نکشد.
تا دقایقی دیگر باید با بدهی چند میلیونی ناپدریم معاوضه شوم،من پانزده ساله و شاهزاده ی سوار بر اسبم در آستانه ی شصت سالگی...